معنی اجل برگشته

فرهنگ معین

اجل برگشته

آدم بدشانس، کسی که خطر مرگ تهدیدش می کند. [خوانش: (اَ جَ. بَ گَ تِ) [ع - فا.] (ص مر.)]

فرهنگ عمید

اجل برگشته

کسی که زمان مرگش فرارسیده، اجل‌رسیده،


اجل

زمان مرگ، مرگ،
[قدیمی] نهایت مدت چیزی،
[قدیمی] مهلت،
* اجل معلق: [عامیانه، مجاز] مرگ ناگهانی،

حل جدول

اجل برگشته

ویژگی آنکه مرگش نزدیک است

لغت نامه دهخدا

برگشته

برگشته. [ب َ گ َ ت َ / ت ِ] (ن مف مرکب) برگردیده. مراجعت نموده. (ناظم الاطباء). بازگشته:
منم منم بلبل سرگشته
از کوه و کمر برگشته.
؟
التفات، برگشته نگریستن. (از منتهی الارب). || پشت کرده. منصرف. روی گردان شده:
ای امت برگشته ز اولاد پیمبر
اولاد پیمبر حکم روز قضااند.
ناصرخسرو.
ملک چون بیدلان سرگشته میشد
ز تاج و تخت خود برگشته میشد.
نظامی.
شهنشه بخت را سرگشته می دید
رعیت را ز خود برگشته می دید.
نظامی.
- بخت برگشته، نگون بخت:
شنید این سخن بخت برگشته دیو
بزاری برآورد بانگ و غریو.
سعدی.
چنین گفت درویش صاحب نفس
ندیدم چنین بخت برگشته کس.
سعدی.
که آن بخت برگشته خود در بلاست.
سعدی (گلستان).
- بخت ِ برگشته به راه آمدن، سر آمدن بدبختی. به پایان آمدن تیره بختی. سپری گشتن تیره بختی:
وز ایشان بخواهم فراوان سپاه
مگر بخت برگشته آید براه.
فردوسی.
- بخت برگشته دیدن، خود را بیچاره و بدبخت دیدن:
جهاندار چون بخت برگشته دید
دلیران توران همه کشته دید.
فردوسی.
- برگشته اختر، بدبخت. (ناظم الاطباء). بدطالع و بداختر. (آنندراج):
گنهکار برگشته اختر ز دور
چو پروانه حیران در ایشان بنور.
سعدی.
- برگشته ایام، مدبر و بدبخت. (آنندراج):
یکی گربه در خانه ٔ زال بود
که برگشته ایام و بدحال بود.
سعدی.
چون کند عرض نیاز از وی بگردان روی خود
این سزای باقر برگشته ایام است و بس.
باقر کاشی (از آنندراج).
- برگشته بخت، مدبر و بدبخت. (آنندراج). شقی:
نخواهد فرنگیس برگشته بخت
نه اورنگ شاهی نه تاج و نه تخت.
فردوسی.
نه چون من بود خوار و برگشته بخت
به دوزخ فرستاده ناکام رخت.
فردوسی.
بدو گفت کای پیربرگشته بخت
چرا سیر گشتی تو از تاج و تخت ؟
فردوسی.
چو بشنید رستم برآشفت سخت
بدو گفت کای ترک برگشته بخت.
فردوسی.
بدو گفت کای ترک برگشته بخت
سر پیر جادو ببین بر درخت.
فردوسی.
نه تنها منت گفتم ای شهریار
که برگشته بختی و بدروزگار.
سعدی.
که آن ناجوانمرد برگشته بخت
که تابوت بینم منش جای تخت.
سعدی.
یکی گوش کودک بمالید سخت
که ای بوالعجب گوی برگشته بخت.
سعدی.
چو برگشته بختی درافتد به بند
ازو نیکبختان بگیرند پند.
سعدی.
- برگشته بودن سر بخت، بدبخت بودن. تیره بخت بودن:
بداندیش شاه جهان کشته به
سر بخت بدخواه برگشته به.
فردوسی.
- برگشته حال، با تعب و رنج. (ناظم الاطباء). بدبخت:
سگی شکایت ایام با سگی می گفت
نبینیَم که چه برگشته حال و مسکینم.
سعدی.
هم او را در آن بقعه زر بود و مال
دگر تنگدستان و برگشته حال.
سعدی.
- برگشته دولت، مدبر و بدبخت. (آنندراج):
چو برگشته دولت ملامت شنید
سرانگشت حسرت به دندان گزید.
سعدی.
- برگشته رای، که رای و اندیشه ٔ وی تغییر کرده باشد. تغییر عقیده داده:
بدو نیم کرده نهاده بجای
پراندیشه شد مرد برگشته رای.
فردوسی.
- برگشته روز، بدبخت. نگون بخت:
همه کشته بودیم و برگشته روز
به توزنده گشتیم و گیتی فروز.
فردوسی.
تبه کرده ایام برگشته روز
بنالید بر من بزاری و سوز.
سعدی.
گرفتار در دست، برگشته روز
همی گفت با خود بزاری و سوز.
سعدی.
- برگشته روزگار، بدبخت در دنیا و ناامید. (ناظم الاطباء).
- برگشته سر، مدبر و بدبخت. (آنندراج):
همه شوربختند و برگشته سر
همه دیده پرآب و پرخون جگر.
فردوسی.
تو ز حال زار این برگشته سر
هر زمان بهر چه ای آزاده تر؟
اسیری لاهیجی (از آنندراج).
- برگشته شدن بخت، بدبختی رو نمودن.
- برگشته طالع، مدبر و بدبخت. (آنندراج):
فرخنده کوکبی که کند یاد تو بخیر
برگشته طالعی که فرامش کند ترا.
سعدی.
- برگشته طالعی، ادبار. بدبختی. حالت برگشته طالع:
در لعل آبدار ز برگشته طالعی
باشد همان چو نقش نگین خشک جوی من.
میرزا صائب (از آنندراج).
- برگشته قمار، به مراد نشسته نبودن نقش در قمار، و این از اهل زبان بتحقیق پیوسته. (از آنندراج). کسی که در قمار باخته باشد:
کاری بمرادم نشد ازنقش موافق
امروز که برگشته قمارم چه توان کرد؟
صائب (از آنندراج).
- برگشته کار، نگون بخت. با وضع و حال دگرگون:
به دشت آوریدندش از خیمه خوار
برهنه سر و پای و برگشته کار.
فردوسی.
- دولت ِبرگشته، بخت ِ برگشته. بخت و دولت تیره و سیاه: شیطان در وی [جمشید] راه یافت و دولت برگشته اورا بر آن داشت که نیت با خدای عز و جل بگردانید. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 33).
|| مرتد. از دین یا عقیدتی روی گردان شده: حَنیف، برگشته از ملتهای باطل. (ترجمان القرآن جرجانی). مرتدّ؛ از دین برگشته. (دهار). || منهزم. فراری. شکسته: عبداﷲ بیرون آمد لشکر خویش را بیافت پراکنده و برگشته. (تاریخ بیهقی ص 187).
گرچه امید ظفر با لشکر برگشته نیست
می کند صید دل آن برگشته مژگان بیشتر.
میرزا صائب (از آنندراج).
- از رزم برگشته، فراری. منهزم:
بیامد ز لشکر بسی کشته دید
بسی بیهش از رزم برگشته دید.
فردوسی.
تو ایران سپه را همه کشته گیر
و گر زنده از رزم برگشته گیر.
فردوسی.
|| منصرف. ترک عقیده کرده:
همه غار و هامون پر از کشته بود
سر دشمن از جنگ برگشته بود.
فردوسی.
|| سرنگون. (ناظم الاطباء). مقلوب. منقلب:
همه دشت از ایرانیان کشته دید
سربخت بیدار برگشته دید.
فردوسی.
- برگشته باد، زیر و زبر باد. (هفت قلزم). تباه و واژگون و خراب باد:
که کشتت که بر دشت کین کشته باد
بدو جاودان روز برگشته باد.
فردوسی.
که گویند برگشته باد آن زمین
کزو مردم آیند بیرون چنین.
سعدی.
برکنده باد دیده و برگشته باد رو
گر چشم بر گهر بود و روی بر زرم.
بدیعی سمرقندی (از آنندراج).
|| سیر و سیاحت کرده.
- برگشته گِردِ جهان، جهاندیده. گِردِ جهان برآمده. در همه جهان رفته:
ز لشکر بخوانیم چندی مهان
خردمند و برگشته گرد جهان.
فردوسی.
|| شکسته. || رنج برده. || کشته شده. مرده. (ناظم الاطباء). || خراب و تباه. (آنندراج): || خم شده. منعطف شده. پیچیده. بسوی درون یا برون خم شده. معطوف: اِنشتار؛ برگشته پلک چشم گردیدن. شَتَر؛ برگشته بام چشم گردیدن. (از منتهی الارب).
- برگشته لب، آنکه لبش برگردیده باشد. أقلب. لثع. (منتهی الارب).
- برگشته مژگان، دارای مژگان برگشته:
چشم مستت را غم برگشته مژگان تو نیست
همچو او صد عاشق روبرقفا را دیده است.
کلیم (از آنندراج).
گرچه امید ظفر با لشکر برگشته نیست
می کند صید دل آن برگشته مژگان بیشتر.
میرزا صائب (از آنندراج).
|| منحنی. کج. مقابل راست و مستقیم.
- برگشته پشت، خمیده پشت. کوژ:
شنید این سخن پیر برگشته پشت
به تندی برآوردبانگ درشت.
سعدی.
- شمشیر برگشته، شمشیر کج. شمشیر خمیده:
ز شمشیر برگشته جایی نبود
که در غار او اژدهایی نبود.
نظامی.
|| تغییرکرده.
- برگشته بوی، بوی بگردانیده. متعفن. (یادداشت دهخدا).
- برگشته رنگ، متغیراللون. (یادداشت مؤلف): طُلحوم، آب برگشته رنگ و مزه. (از منتهی الارب).
- برگشته طعم، مزه بگردانیده. (یادداشت دهخدا).
- برگشته مزه، متغیرالطعم. (یادداشت دهخدا). برگشته طعم.


اجل

اجل. [] (اِخ) لغوی. رجوع به اجل علی بن منصور... شود.

اجل. [اَج َل ل] (ع ن تف) اعظم. جلیل تر. عظیم القدرتر. بزرگوارتر: زندگانی خان اجل دراز باد. (تاریخ بیهقی). و اجل در شعر فارسی به تخفیف آید:
ای میر اجل چون اجل آیدت بمیری
هرچند که با عز و جمالی و جلالی.
ناصرخسرو.
شاه اجل خسرو گردون سریر
سیف دول خسرو خسرونژاد.
مسعودسعد.
گفت این زان فلان میر اجل
گفت طالب را چنین باشد عمل.
مولوی.
- امثال:
اجل من الحرش، مثل است در مورد کسی که از چیزی بترسد و بأشدّ از آن مبتلا گردد. (مجمع الأمثال میدانی).

اجل. [] (اِخ) ابوعلی، علی بن منصوربن عبیداﷲ الخطیبی. رجوع به اجل علی بن منصور... شود.

اجل. [اَ] (ع اِ) لاجلک و من اجلک، ازبهر تو.

اجل. [اِج ْ ج َ / اُج ْ ج َ] (ع اِ) بز نر کوهی و نزد بعضی ایل که گاو کوهی است.

اجل. [اَ ج َ] (ع اِ) گاه. هنگام. زمان: لکل امه اجل اذا جاء اجلهم فلایستأخرون ساعه و لایستقدمون. (قرآن 49/10). لکل امری ٔ فی الدنیا نفس معدود واجل محدود. || زمانه. || مرگ. || زمان مرگ. نهایت زمان عمر:
اجل چون دام کرده گیر پوشیده بخاک اندر
صیاد از دور، نک ! دانه برهنه کرده لوسانه.
کسائی.
هر آنکس که زاد او ز مادر بمرد
ز دست اجل هیچ کس جان نبرد.
فردوسی.
جوانی و پیری بنزد اجل
یکی دان چو در دین نخواهی خلل.
فردوسی.
بلا در باد آن خاکی سرشت است
اجل در آتش آن آبدار است.
تو گفتی که دریا بموج اندرست
عقاب اجل سوی اوج اندرست.
فردوسی.
تو چگونه رهی که دست اجل
بر سر تو همی زند سرپاس.
عنصری.
دشمن ز دو پستان اجل شیر بدوشد
بگذارد حنجر بدم خنجر پیکار.
منوچهری.
گفت: انااﷲ، مرا چندان زمان کن تا وصیت کنم. عبدالرحمن بخندید و گفت: ترا چندان زمان است تا آنگاه که ایزد تعالی اجل تو سپری کند. (تاریخ سیستان). اجل ناآمده مردم را حسد بکشد. (تاریخ بیهقی). در حینی که مشرف شده بود بر مدت مقرره ٔ خود و رسیده بود به اجل ضرورت خویش. (تاریخ بیهقی). عبادت کرد تا زمانی که اجل موعودش رسید. (تاریخ بیهقی). و ما را با خود برد وآن نواحی ضبط کرد و بما سپرد و بازگشت بسبب نالانی ونزدیک آمدن اجل. (تاریخ بیهقی).
دهان باز کرده ست بر ما اجل
تو گوئی یکی گرسنه اژدهاست.
ناصرخسرو.
علم اجلها بهیچ خلق نداده ست
ایزد دادار دادگستر ذوالمن.
ناصرخسرو.
پست نشستستی و ز بی خردی
نیستی آگه که در ره اَجَلی.
ناصرخسرو.
رفتنت سوی شهر اجل هست روز روز
چون رفتن غریب سوی خانه گام گام.
ناصرخسرو.
به شیث آمد دوران ملک هفتصد سال
نماند آخر و خورد از کف اجل خنجر.
(منسوب به ناصرخسرو).
هرگز کسی بی اجل نمیرد. (قابوسنامه).
از خدا و اجل نه آگاهی
ایمن از ناوک سحرگاهی.
سنائی.
اگر پیش از اجل یکدم بمیری
در آن یکدم دو عالم را بگیری
بحقیقت مرا اجل اینجا آورد. (کلیله و دمنه).
چون طبع اجل صفرا تیز کرد... حیلت سود ندارد. (کلیله و دمنه). اجل نزدیک است. (کلیله و دمنه).
نمی بینم ترا آن مردی وزور
که بر گردون روی نارفته در گور.
عطار.
گرچه کس بی اجل نخواهد مرد
تو مرو در دهان اژدرها.
سعدی.
مسکین حریص در همه عالم همی رود
اودر قفای رزق و اجل در قفای او.
سعدی (گلستان).
صیاد بی روزی در دجله ماهی نگیرد و ماهی بی اجل برخشک نمیرد. (گلستان).
علم را دزد برد نتواند
به اجل نیز مُرد نتواند.
اوحدی.
گل حیات من از بس که هست پژمرده
اجل نمی زند از ننگ بر سر دستار.
عرفی.
چون پیش اجل بمرد درویش
در خود بیند قیامت خویش.
اوحدالدّین.
- امثال:
اجل سگ که رسد، نان چوپان خورد.
اجل نامده قوی زره است. رجوع به امثال و حکم شود.
پیش از اجل کس نمرد:
زندگی از وصل اوست وز غم او چاره نیست
گر بکشد گو بکش پیش از اجل کس نمرد.
عمادی شهریاری.
مثل اَجَل معلق. رجوع به امثال و حکم شود.
مور را چون اجل رسد پر برآرد.
اجل، بفتح الف و جیم در لغت، وقت معین و محدود است در زمان آینده. و اجل حیوان نزد متکلمین وقتی است که علم و اراده ٔ آفریدگار بمرگ آن حیوان در آن وقت تعلق گرفته. پس شخصی که کشته شده باشد نزد علمای عامه به اجل خود مرده و مرگ او کار خدائی بوده. و در این تقدیر الهی هیچگونه تغییری از پیش و پس شدن حادثه مجال اندیشه نیست، چنانکه خود در کلام مجید فرموده که: فاذا جاء اجلهم لایستأخرون ساعه و لایستقدمون. (قرآن 61/16). طایفه ٔ معتزله گویند: حدوث مرگ در مقتول از فعل قاتل سرزده و از افعال الهی نیست، چه اگر مقتول کشته نمیشد تا زمانی که تقدیر الهی اجل او را تعیین کرده بود در دنیا زنده و باقی میماند. و قاتل است که اجل را تغییر داده و مقدم داشته است. و فی شرح المقاصد: ان قیل اذا کان الأجل زمان بطلان الحیوه فی علم اﷲ تعالی کان المقتول میتاً باجله قطعا. و ان قیل بطلان الحیوه بان لایترتب علی فعل من العبد لم یکن کذلک قطعاً من غیر تصور خلاف (؟) فکان النزاع لفظیاً علی ما یراه الاستاذ و کثیر من المحققین. قلنا المراد باجله زمان بطلان حیاته بحیث لامحیص عنه و لاتقدم و لاتأخر. و مرجع الخلاف الی انه هل یتحقق فی حق المقتول مثل ذلک ؟ ام المعلوم فی حقه انه ان قتل مات و ان لم یقتل یعیش. فالنزاع معنوی - انتهی. و قیل مبنی الخلاف هو الاختلاف فی ان الموت وجودی او عدمی فلما کان الموت وجودیاً نسب الی القاتل اذ افعال العباد مستنده الیهم عند المعتزله. و اما عند اهل السنه فجمیع الاشیاء مستنده الی اﷲ تعالی ابتداء. فسواء کان الموت وجودیاً او عدمیاً ینسب موت المقتول الی اﷲ و بعض المعتزله ذهب الی ان ما لایخالف العادهواقع بالاجل منسوب الی القاتل کقتل واحد بخلاف قتل جماعه کثیره فی ساعه. فانه لم تجر العاده بموت جماعه فی ساعه. ورد بان الموت فی کلتا الصورتین متولد من فعل القاتل عندهم فلما ذا کان احدهما باجله دون الاَّخر.ثم الاجل واحد عند المتکلمین سوی العکبی. حیث زعم ان للمقتول اجلین القتل والموت و انه لو لم یقتل لعاش الی اجله الذی هو الموت و لایتقدم الموت علی الاجل عندالاشاعره و یتقدم عند المعتزله - انتهی. و زعم الفلاسفهان للحیوان اجلاً طبیعیاً و یسمی بالاجل المسمی و الموت الافترائی و هو وقت موته بتحلل رطوبته و انطفاء حرارته الغریزیتین و اجلاً اخترامیاً. و یسمی بالموت الاخترامی ایضاً و هو وقت موته بسبب الاَّفات و الامراض. هکذا یستفاد من شرح المواقف و شرح العقاید و حواشیه. و یجی ٔ ایضاً فی لفظ الموت فی فصل التاء من باب المیم - انتهی. || نهایت مدت ادای قرض. || مدت و مهلت هرچیز:
این کری را مدتی داد و اجل
تا در این مدت کنی در وی عمل.
مولوی.
ج، آجال. || مؤیدالفضلاء و شعوری بنقل از شرفنامه آن را بمعنی آروغ نیز آورده اند و آن غلط است و آجُل با الف ممدوده و ضم جیم صحیح است. رجوع به آجُل شود.
- ضرب الاجل، تعیین وقت برای ادای دین و جز آن.

اجل. [اَ ج َ] (ع ق) آری. نعم. چرا. اَجل در جواب تصدیق بهتر است و نعم در جواب استفهام.

اجل. [اِ] (ع اِ) درد که از ناهمواری بالین در گردن بهم رسد. (منتهی الارب). دردمند گشتن گردن. (زوزنی). || گله ٔ گاوان وحشی. || گله ٔ شتران. || گله ٔ آهوان. ج، آجال.

اجل. [اَ] (ع مص) شور انگیختن. (تاج المصادر) (زوزنی). بد کردن با. برانگیختن شر بر. || کسب کردن و گردآوردن مال و حیله کردن برای اهل خود. || دوا کردن درد گردن. || بازداشتن کسی را.

ترکی به فارسی

اجل

اجل

معادل ابجد

اجل برگشته

961

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری